یوسف جان دیشب(شب یکشنبه)دیدم که آمده ای و خوابهایم را که هنوز زنده ای محقق نموده ای-لباس رزم بر تن داشتی و من فریاد میزدم چندین سال است که من خواب می بینم زنده ای!
هر از چند گاهی از طرف بچه های تفحص و یا قسمت ایثارگران لشگر 31عاشورا با من تماس می گرفتند که تعدادی جنازه پیدا شده برای شناسایی جنازه یوسف به آنجا مراجعه نمایم.بغض غریبی گلویم را می فشرد و به یاد جمله عزیز با وفایم یوسف کنگری می افتادم که وقتی در دزفول با اتوبوس عازم خط مقدم جبهه بودیم فرمود:که نمی خواهم وقتی به لقاالله پیوستم جنازه ام پیدا شود چرا که دوست ندارم جسم خاکی ام برکره زمین سنگینی نماید و مشتاقم که اثری از من در دنیای مادی باقی نماند.بعد از مدتها وقتی بهمراه برادرانش پس از مطلع شدن از یافته شدن اثری از وی به نمازخانه لشگر می رفتیم باورم نمیشد که علامتی از کالبد بی جان وی باقی مانده باشد تابوت مزین گردیده به نام مبارکش را که دیدم عنان از کف دادم و مدتها گریسته و بیخود شدم شاید هیچکس تا مدتها راز بیقراری ام را نمی دانست.آنقدر گریستم که اگر تشتی بزرگ می آوردند لبالب پر میشد از اشک چشم این حقیر سرا پا تقصیر .تابوت را که باز کردند مشامم بوی عجیبی را استشمام نمود که سراغی از تن خاکی نداشت.قطعه ای بود از بهشت به عینه دیدم که به آرزوی دیرینه اش رسیده و بقایای تن خاکی اش تنها نشانی کوچک از وی بود که سنگینی ای بر کره خاکی نمی افزود.و امروزه قبر وی در گلستان شهدای وادی رحمت تبریز تنها تسکینی است بر خانواده گرانقدرش تا یادبودی باشد از فرزند غیور و سبز قامت خمینی کبیر که با حضور والایش خیل شهدای مبارزه را مصفی تر کرد.
در بیت سعادت که هــمان دردانه وجود
از سوز عشق خاطره میکرد این سرود
روزی که مرا مادر خوبــان اثــــــــری بود
از حجب و حیا مظهر دوران خبــری بود
نه سال در این وادی خونیــن بسـر آمد
از تربت بی جـــان پــــدرم را خبــر آمـد
بر باد صبا این سخن خویـــش سپــردم
از خاک بریــدم چو که بر خاک رسیدم
بابا که شنید این خبر نامـــــه یوســــف
بر پیرهن زاده خود نالــــه که یوســـف
این غصه مرا کشت که ای شیر بلا جو
آیم به سراغت که مرا کرده خدا سـو
آنقدر در این قصه سفر کرده از این کـو
آیم به سراغت که مرا کرده خدا سـو
ایام زمان گشت سفر نامه یـــــوســف
سیفور شبی در نظرش هاله یوسف