سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در صفت دنیا فرمود : ] مى‏فریبد و زیان مى‏رساند و مى‏گذرد . خدا دنیا را پاداشى نپسندید براى دوستانش و نه کیفرى براى دشمنانش . مردم دنیا چون کاروانند ، تا بار فکنند کاروانسالارشان بانگ بر آنان زند تا بار بندند و برانند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :34
بازدید دیروز :1
کل بازدید :40261
تعداد کل یاداشته ها : 28
103/9/4
6:29 ع

یوسف جان دیشب(شب یکشنبه)دیدم که آمده ای و خوابهایم را که هنوز زنده ای محقق نموده ای-لباس رزم بر تن داشتی و من فریاد میزدم چندین سال است که من خواب می بینم زنده ای!


  
  

هر از چند گاهی از طرف بچه های تفحص و یا قسمت ایثارگران لشگر 31عاشورا با من تماس می گرفتند که تعدادی جنازه پیدا شده برای شناسایی جنازه یوسف به آنجا مراجعه نمایم.بغض غریبی گلویم را می فشرد و به یاد جمله عزیز با وفایم یوسف کنگری می افتادم که وقتی در دزفول با اتوبوس عازم خط مقدم جبهه بودیم فرمود:که نمی خواهم وقتی به لقاالله پیوستم جنازه ام پیدا شود چرا که دوست ندارم جسم خاکی ام برکره زمین سنگینی نماید و مشتاقم که اثری از من در دنیای مادی باقی نماند.بعد از مدتها وقتی بهمراه برادرانش پس از مطلع شدن از یافته شدن اثری از وی به نمازخانه لشگر می رفتیم باورم نمیشد که علامتی از کالبد بی جان وی باقی مانده باشد تابوت مزین گردیده به نام مبارکش را که دیدم عنان از کف دادم و مدتها گریسته و بیخود شدم شاید هیچکس تا مدتها راز بیقراری ام را نمی دانست.آنقدر گریستم که اگر تشتی بزرگ می آوردند لبالب پر میشد از اشک چشم این حقیر سرا پا تقصیر .تابوت را که باز کردند مشامم بوی عجیبی را استشمام نمود که سراغی از تن خاکی نداشت.قطعه ای بود از بهشت به عینه دیدم که به آرزوی دیرینه اش رسیده و بقایای تن خاکی اش تنها نشانی کوچک از وی بود که سنگینی ای بر کره خاکی نمی افزود.و امروزه قبر وی در گلستان شهدای وادی رحمت تبریز تنها تسکینی است بر خانواده گرانقدرش تا یادبودی باشد از فرزند غیور و سبز قامت خمینی کبیر که با حضور والایش خیل شهدای مبارزه را مصفی تر کرد.


  
  
از یوسف کنگری میگویم که تا لحظه شهادت همراهم بود و مرا تنها نگذاشت و این تیر وترکش و موج انفجار ناغافل که بر تنم اصابت کرد بود که نگذاشت همپای او در رسیدن به آمال و آرزوهای خویش باشم?یوسفی که گام به گام با من بود و من در عروج ملکوتی اش تنهایش گذاشتم?در دبیرستانی که ثبت نام نموده بودم نامنویسی نمود و رشته ریاضی را بدلیل علاقه وافرش به آن انتخاب نمود اشتیاق من تحصیل در رشته تجربی بود و آنرا برگزیدم یوسف که همراهی وفادار در لحظات زندگی ام بود تغییر رشته داد تا یک آن مرا تنها نگذارد?روزی را به یاد دارم که اشتیاق مبارزه در راه هدف و آرمان سبز شهیدان آرام و قرارم را بریده بود برای چندمین بار قصد عزیمت نمودم سه ماهی به امتحانات آخر سال مانده بود پرسید میتوانی تا امتحانات صبر نمایی تا با هم عازم گردیم گفتم یوسف جان چون از خانواده تو و برادرانت چند نفری در جبهه اند از شما تکلیف ساقط است بمان و درست را بخوان?پاسخ داد اولا دوری ات برایم مشکل است و ثانیا هرکس وظیفه ای دارد و حضور برادر سبب نمی گردد من به تکلیف خود عمل ننمایم در وقتیکه همقطاران و دوستانم راهی دیار عبودیتند نمی توانم عافیت طلبی پیشه نمایم و در حالیکه از بستگان نزدیکمان در بند اسارت بعثیان است چگونه بی تفاوت بنشینم?با هر مشکلی بود خود را به کاروان رساند به دزفول رسیدیم گفتم بهر ترتیبی شده به گردان پیاده خواهم پیوست تا بهر ترتیبی شده ضمن انجام وظیفه توفیق شهادت یابم با من آمد و آنقدر علاقمند بود تا در کنارم باشد که علیرغم قابلیت های فراوانی که داشت شکسته نفسی نمود و بعنوان کمک آرپی چی زن ثبت نام کرد تا مرا در آرپی چی زدن به قلب دشمن یاری نماید و متاسفانه تیر و ترکش و انفجار بهانه ای شد تا من روسیاه نتوانم کنار همدم خویش در سیر طریقت ابدی آرام گیرم و امروز که دنیای آن روزها را که مملو بود از پاکانی که به خود نمی اندیشیدند تجسم می نمایم و امروز را هم که شاهدم که دیوان ددمنشی فقط به خود می اندیشند یوسف را به یاد میآورم و بر ایشان که در جوار رحمت بیکران الهی آرمیده اند عارضم که یوسف!تو که در تمام لحظات با من بودی در مواجه با مشکلات اخلاقی و فکری امروز هم یاریم کن?همراهم باش عزیز

89/7/30::: 9:58 ص
نظر()
  
  
 
 این شعر را بمناسبت رجعت پیکر شهید یوسف گنکری سرودم

 در بیت سعادت که هــمان دردانه وجود
                                       از سوز عشق خاطره میکرد این سرود
 روزی که مرا مادر خوبــان اثــــــــری بود
                                       از حجب و حیا مظهر دوران خبــری بود
 نه سال در این وادی خونیــن بسـر آمد
                                       از تربت بی جـــان پــــدرم را خبــر آمـد
 بر باد صبا این سخن خویـــش سپــردم
                                       از خاک بریــدم چو که بر خاک رسیدم
 بابا که شنید این خبر نامـــــه یوســــف
                                       بر پیرهن زاده خود نالــــه که یوســـف
 این غصه مرا کشت که ای شیر بلا جو
                                       آیم به سراغت که مرا کرده خدا سـو
 آنقدر در این قصه سفر کرده از این کـو
                                       آیم به سراغت که مرا کرده خدا سـو
 ایام زمان گشت سفر نامه یـــــوســف

                                       سیفور شبی در نظرش هاله یوسف


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >