بانوی بزرگوار صفیه بادی حق را برای آخرین وداع سر مرقد مطهر سیدرضا مظاهری بردیم.زیر پیکر بی جان این بانوی فرزانه را که گرفتم سنگینی بار اندوه هایش از دنیا را مقداری حس نمودم و حال عجیبی بهم دست داد.پیکر نورانیش را که روی قبر شهیدمظاهری گذاشتیم دیگر از کوره در رفتم و سیل ناله هایم امانم را برید.بزرگ مادری فرزانه بود که در دامان والدینی بزرگوار تربیت یافته بود.خانه ی مادری خویش را در نظر آوردم در محله ی تاج احمدی های تبریز که هر شب در اتاق بزرگ پذیرای اش کلاس های قرآن حاج قلی طلیسچی برگزار می شد و خیل مشتاقان این کتاب آسمانی در این اتاق بزرگ دور هم جمع می شدند و از حاج قلی معروف قرآن می آموختند.و از این کلاس بود که علما و فضلای زیادی تحویل جامعه شد.جگر گوشه ی صفیه بادی حق قبل از انقلاب چنانچه قبلا گفته بودم در چنگ ساواک افتاده و زندانی شد و در اوایل جنگ با بعثیان نیز در کنار پدر به لقاءالله پیوست و قلب این مادر والا را داغدارتر نمود.با همان قلب مصدومش بعد از شهادت فرزند نشستن را روا ندانسته و بهمراه پدر شهید مظاهری (در اوقاتی که ایشان از جبهه به مرخصی می آمدند) به خانه ی خانواده های شهدا و اسرا و مجروحین رفته و تا حد توان درجهت کاهش آلام آنان فعالیت می نمود.در اواخر عمرشان نیز همچون دیگر ایام زندگی و همانند خواهر بتول مظاهری و مرحوم میراکبر مظاهری بیشتر اموال و دارایی خویش را وقف فقرا می نمود.در تشیع پیکر مطهرش که با وضو وارد شده بودم برای تلقین خود پیش قدم شده و وارد قبر گردیدم و پارچه سیاه را که روی سرم گرفتند در حال تلقین زار زار گریستم و با تلقین عالم حاضر حاج آقا شاهمرادی تکانش می دادم.گریستنم هم دلیلی جز این نداشت : 1- به حال خویش گریه می کردم که روزی همچون اهل قبور تنهای تنها خواهیم ماند و کسی به دادمان نخواهد رسید.نه بچه،نه پدر و نه مادر و برادر و خواهر. خدا خواهد بود و ما و اعمالمان 2- پیر زن داغدیده حداقل 12 سال از اواخرعمر مبارکش را تنها ماند.فکر که می کردم تصورش برایم اسفناک بود چگونه می شود فردی با آن سن و سال و با آن همه درد و بیماری شب ها تنها بماند، من که در این سن و با آن همه سابقه ی جبهه و مبارزه نمی توانم شبی تنها بمانم، در اسلام کراهت شدیدی هم دارد فردی تنها بماند.نجابتش و اینکه منت کسی را نمی کشید یک طرف قضیه بود و بی معرفتی ما اهل دنیا و مال اندوز یک طرف دیگر.بهر حال این سخن کوتاه می کنم و بیشتر نمی گویم که دنیا طلبان بدشان می آید.وثوقم آن بود که سیدرضا از همان دقایق اول مادر را تحویل گرفتند و اطمینان داشتم که از این به بعد تنها نمی مانند.
کسی که در دامانش پرورش یافته بودم براحتی هر چه تمام پرکشید و بسوی آسمانها پرواز نمود.مادر سردار خوبی ها سیدرضا مظاهری همو که سالها انتظار دیدار والده ی مکرمه اش را کشید و چشم انتظارش ماند.ما که قدرش را ندانستیم ولی سیدرضا گوهر وجودی مادر خوب می شناسد.سیدرضا بهتر می دانست که ما از عهده ی سپاس زحمات فراوان بانوی فرزانه ای چون صفیه بادی حق بر نمی آییم.هر دفعه با آدم مواجه می شد بلافاصله روبوسی می کرد پیشانی مبارکش را برای آخرین بار بوسیدم تا حلاوت و شیرینی خاص دورانی را که قدرش را ندانستیم بر دلم نماند.بانوی نجیب و بزرگی را خاک در آغوش کشید که نجابتش در کمتر شخصی دیده می شود.ایوای بر ما فرزندان کج فهم که برای همیشه ی روزگار قدر بزرگان خویش را بعد از وفات و هجرتشان می دانیم و این در وقتی است که افسوس و آه دیگر کارساز نیست.یادم نمی رود روزی را که خبر آوردند ساواک سید رضا را دستگیر کرده چه ناله هایی که این مادر قهرمان در فراق فرزند نکرد.گفته بودند سید را شکنجه خواهند کرد و تا مرحله ی کشیدن ناخن آزارش می دهند.دل نگران سید رضا بود و ... انقلاب که پیروز شد سید رضا بیست و چهار ساعته در راه آرمانی که سیدالشهدا ترسیم نموده بود تلاش میکرد.و در آن وقتی که ریزه خواران و جیره خوران در اندیشه ی رشد در عرصه های مال اندوزی بودند در راه معبود سر از پا نشناخت و همراه پدر در جبهه ها حضور یافت یک ماه مانده به شهادتش از نامه نگاری به مادر دست شست و در آخرین نامه ای که لحظاتی قبل از شهادتش نگاشت عرضه داشته بود می دانستم که راهی که انتخاب نموده بودم بی بازگشت است و بهمین سبب نامه ننوشتم تا مقداری مهرم از دل مادر بزرگوارم برداشته گردد.پدر که خود راآماده ی میکرد تا بهمراه فرزند برای مرخصی عازم تبریز گردد با خواسته ای از ناحیه ی سید رضا مواجه می شود سید از او می خواهد که در آستانه عید قربان او را همچون اسماعیل قربانی مقصود نماید.فردای آن روز به ناگاه پدرجنازه ای بر دوش می کشید و نمی دانست که پیکر فرزند است چرا که پدر و پسر در راه مبارزه قوم و خویش نمی شناختند.جنازه ها را که از خاک دشمن جمع نموده بود بر آمبولانس می گذارد با حاج اکبر آسایش تماس گرفته و جویای حال سید رضا می شود و وی عارض می گردد که پشت آمبولانس را دیگر باره بنگرد پیاده می شود و نگاه می کند و با پیکر بی جان فرزند مواجه می شود همو که بر دوشش گذاشته و لحظاتی قبل آورده بود.حاج میر اکبر که دو روز قبل در تلفن به من گفته بود با سید رضا خواهد آمد تنها آمد و وقتی از سید رضا پرسیدیم گفت چند روز دیگر او نیز خواهد آمد.بغض غریبی گلویم را می فشرد حاج مظاهری نمی دانست چگونه شهادت سید رضا را خبر دهد چرا که صمیمت عجیبی ما بین مادر و فرزند بود و شاید خواست خدا بود که مادر سی سال بعد از سیدرضا ماند.